جهنم جاي بهتري است

ليلا كريمي
leila_530@yahoo.com

جهنم جاي بهتري است …
برف همچنان مي بارد . نئونهاي زرد از زير دانه هاي درشت برف ، محو و كدر نزديك مي آيند و توي چشم هاي اشك كرده ات مي سرند تا به جايي در ذهنت ، آنجايي كه مربوط به خاطراتي است كه از آنها فرار كرده اي ، فرورفته و خاطرات نيمه جان و گنگت را از ميان كتابهات و كاغذهاي سوخته در باد ، درد و رنج ، چرك و خون و بوي آرد ، توي روغن سوخته و صداي اذان وقتي خودش را به ميان كوچه هاي يخ زده مي كشانْد و دلت را مي ريخت ، جلوي چشمهات بتاباند . نور همراه با گرماي ملايمي از درز در بزرگ و چوبي ساختمان سنگي و سياه كليساي قديمي به خيابان مي دود و نگاه مردي فرورفته در جامه اي بلند و سياه از ميان قاب فلزي توي چشمهات مي نشيند وً تا نگاهش روي شكم ورم كرده ات بايستد ، چشمهاش بر اندام خسته ات راه مي گيرد و تنت را مي لرزاند . سرد است و سرما تا مغز استخوانهات مي دود و درست روي زخم چرك كرده ي زانواهات جمع مي شود و تير مي كشد . هنوز از زخم كهنه و بو افتاده ي زانوانت چرك بيرون مي زند . گاهي خشك مي شود و سياهي زانوها از كناره ها به حالتي دوراني شروع مي كند به جمع شدن اما باز از نقطه مركزي زخم ، سر باز مي كند و چرك و خون همراه با بوي بدي كه مدت هاست توي سرت چرخ مي زند ،‌ بيرون مي آيد و سياهي هر باربزرگتر و پر رنگ تر مي شود . پاهات درد مي كند و اين درد كهنه هنوز برايت عادي نشده است ، اما تا گرم بشوي قدم هايت را بلند تر بر مي داري . كليسا در انتهاي همين خيابان خواهد بود . سرد و سنگي و فرو رفته در سياهي عميقي كه با پنجره هاي بلند و روشنش تنت را خواهد لرزاند.
جسد بي جان و تكيده ي ذبيح جلوي چشم هات توي باد تكان مي خورد . دست دراز مي كني و تن سردش را در آغوش مي گيري وُ تا گرم بشويد مي فشاري . اما ذبيح سرد است . چشمانش را به تو دوخته و برق عجيبي ته چشمهاش نشسته است . خودت را توي سياهي چشمانش مي بيني و از ديدن انعكاس اندام برهنه ات در چشمهاش تنت مي لرزد ، حسي گرم زير پوستت مي دود و توي خونت راه مي افتد . حسي كه براي هميشه همراهت خواهد ماند و ديگر هيچ وقت تكرار نخواهد شد ، حتي در همآغوشي هاي بعدي ات با سنگ قبر ذبيح . روي سنگ دراز مي كشي و درهم فرو مي رويد .
در با صداي خفه اي بسته مي شود « پدر !خواهش مي كنم … پدر ! » اما او رفته است . كليسا توي تاريكي فرو مي رود و اشك روي صورت يخ كرده ات راه مي گيرد . برف روي چادرت سنگيني مي كند و درد توي زانوهات جمع مي شود . سست مي شوي . آرام روي زمين مي نشيني و تكيه ات را به ستون سنگي كليسا مي دهي . سرما مي خزد زير لباسهات . توي سياهي چادرت فرو مي روي و خودت را بيشتر به ستون سنگي مي چسباني . دستهات را روي ورم شكمت مي گذاري و چشم هات را مي بندي . گرم خواهي شد .
گرم مي شويد . درد زانوانت از همين جا شروع مي شود ، وقتي روي سنگ دراز مي كشي و محكم در آغوش مي فشاري اش . خون زير پوست زانوهات مي ميرد و سياه مي شود . درد جمع مي شود توي پاهات و مي پيچد و مي پيچي به خودت. درد را بارها خوانده اي ميان كتابهايي كه در تو حل شده اند . اما اين درد لعنتي تنها وقتي روي سنگ قبر ذبيح دراز كشيده اي و خودت را به ذبيح مي چسباني از يادت مي رود و كرخت مي شوي ، اما بعد سياهي بيشتر مي شود و درد توي استخوانهات تير مي كشد .« كثافت رفته به جانت ، نشسته تو خونت ، تا چرك نزده به استخوانها بايد يك طوري كشاندش بيرون » عزيز گفته بود وُ بلند صدا زده بود « گلْ باغ ! » . و گلْ باغ پير و تنها آمده بود ميان قاب پنجره ي اتاقش . مي گويد « گل‎ْ باغ دستش شفاست ، زهر هرجاي بدنت كه باشه جمعش مي كنه يك جا مي كشاندش بيرون ». گلْ باغ مي گويد « بي دليل كه نمي شود لابد يك طوري شده پات به جايي ، چيزي گير نكرده بيافتي … ؟ » توي خودت جمع مي شوي و سكوت مي كني . هر گز نخواهي گفت حتي وقتي عزيز رو به ماه مي نشيند و سينه هاش را مي كند . گلْ باغ اسفند دود مي كند و توي اتاق فوت مي كند، مي گويد « هوا را پاك مي كنه » بوي الكل همراه بوي اسفند و چرك مي پيچد توي اتاق . تيغ را از توي شيشه ي الكل بر ميدارد و روي زانوانهات مي كشد . چرك و خون از شيار دنبال تيغ بيرون مي ريزد و راه مي گيرد توي لگني كه عزيزگرفته زير پاهات . عزيز سر پايين گرفته و زير شانه هاي لرزانش تكان مي خورد . مي گويد :« هول نكن عزيزكم ، خودم برشتوك مي كنم مي ذارم روي زخمت ، حالا مي بيني به هفته نكشيده زخم خودش رو مي گيره » بوي آرد توي روغن سوخته توي اتاق مي پيچد . دلت به هم مي خورد . مي خواهي بالا بياوري . نمي تواني غذا بخوري . بوي غذا كه مي پيچد توي سرت ، زير دلت مي زند و انگار بخواهي بالا بياوري ، معده ات واكنش نشان مي دهد و بر مي گردد توي دهنت . اما شكمت ورم مي آورد و اين ورم لعنتي هر روز بيشتر مي شود . حالا ديگر سياهي به رانهايت رسيده و هلال نازك كبودي نشسته زير شكمت و ورمش بيشتر توي چشم مي نشيند . عزيز مي گويد « دستم به دامنت گلْ باغ ، بهتر كه نشده هيچ ، رسيده زير شكمش ورم آورده … » مي گويد « مثل زن حامله انگار ويار كرده … » ادامه حرفش را خشك قورت مي دهد و زير چشمي نگاهت مي كند ، انگار بخواهد از چيزي مطمئن بشود ، « … بوي غذا دلش رو به هم مي زنه » گلْ باغ اشاره مي كند دراز بكشي . دراز مي كشي، چشمهات را مي بندي و پلك هات را محكم روي هم فشار مي دهي اما دست هاي سرد گلْ باغ روي پاهات ، دلت را مي ريزد . مي ترسي ، مو روي تنت راست مي شود ، عزيز مي گويد : « نترس عزيزكم ، داره زخمت را مي بينه » اما حركت لزج انگشتان گلْ باغ را توي … همسايه ها پشت در نشسته اند . گلْ باغ دستي بر پيشاني اش مي گذارد و دستي بر كمرش . نفس بلندي مي كشد . مي گويد « باكره است … » عزيز آرام لبهاش را روي پيشاني ت مي گذارد و مي بوسد . زن ها صلوات مي فرستند . نشسته اند كنار پاشويه ي حوض و تا گل باغ دستهاش را بشويد دورش حلقه مي بندند . عزيز قرآن را از لابه لاي كتابهات بر مي دارد مي بوسد ، روي تاقچه مي گذارد و رويش را پارچه مي اندازد . بقيه ي كتابها را توي حياط پرت مي كند . دود توي حياط مي پيچد و همراه صداي گلْ باغ وقتي سعي مي كند زن ها را مطمئن كند از درز در مي ريزد توي اتاق ، اما حركت انگشتانش هنوز توي سرت تكان مي خورد و انگار چسبيده به تنت ، آب دهنت را خشك مي كند و داغ مي شوي . به حياط مي دوي روي كتابها آب مي ريزي و آتش مي نشيند .كتاب ها نيم سوخته توي باد پخش مي شوند . جمعشان مي كني و به اتاق مي بري . زن ها دارند نگاهت مي كنند . كتابها را روي تاقچه مي چيني و قرآن را روي همه ي آنها مي گذاري . عزيز به اتاق مي دود . دست روي قرآن مي گذاري و مي گويي « نمي گذرام عزيز ! » اشك توي چشمهاش مي نشيند . ورم هر روز بيشتر مي شود . زخم چركآبه و خون پس مي دهد و درد ، درد بيشتر مي شود . تا درد آرام بگيرد هر شب به تاريكي مي زني و طوري كه عزيز بيدار نشود مي روي كنار سنگ قبر ذبيح . كنار سنگ ، درست موازي با اندامت وقتي روي سنگ دراز كشيده اي ، چاله اي درست مي كني تا باران كه مي گيرد و آب توي آن جمع مي شود ، انعكاس اندامت توي آب بيافتد و كرخت بشوي . مي گويي « اگر رفتم و پيدام نشد ، آنجا برايم گوري بكن عزيز !» دست دراز مي كني و به كوچه باغ اشاره مي كني . به آنجايي كه خورشيد از ميان شاخه هاي خشكيده ي درختها ستيغ مي كشد و طلوع مي كند . « كنار سنگ قبر ذبيح و ميان صداي كلاغ ها، » توي درد بلند مي شوي، كنار تاقچه مي روي ، دست روي كتاب ها مي گذاري ، مي گويي « كتابهام را بريز توي گورم » . عزيز آرام كنارتان مي نشيند و روي سنگ قبرهاتان آب مي ريزد . دست مي كشد روي سنگ ها و آب راه مي گيرد توي چاله ي وسط دو تا سنگ و جمع مي شود ، تصوير عزيز ميان آب مي لرزد وقتي كنارتان نشسته است و بي صدا گريه مي كند .
دست روي چشمهاي ذبيح مي كشي و آنها را مي بندي . انگار بترسي كه نگاه از تو بگيرد و بدوزد به كوچه باغ ، به كوره راهي كه لابد از آن آورده بودنش . آنجايي كه رد ماشين ها توي گِلها جا مانده بود ، ميان شكوفه هاي بادام و بوي تند بهاره گردو . ذبيح بوي شكوفه بادام مي داد و سياهي ميان چشمهاش آتش انداخته بود به تنت . مي گويي: « يك طوري نگاه مي كرد كه دلم رفت . اسمش را گذاشته ام ذبيح ! » عزيز پشت دستش را توي دندان مي گيرد و مي نشيند رو به ماه يقه اش را چنگ مي زند و سينه هاش را خنج مي اندازد . خون از زير ناخنهاش راه مي گيرد توي چاك پيراهنش ، خدا خدا مي كند . سرت را بالا مي گيري و به ماه نگاه مي كني . آب مي نشيند ميان قاب چشم هات و اشك كه راه مي گيرد روي صورتت ، عزيز ذبيح را مي بيند كه ميان سياهي چشم هات از درخت آويزان است و توي باد تكان مي خورد . ذبيح را از درخت آويزان مي كنند و مي روند . اما كسي جنازه را پايين نمي آورد . مرد ها مي گويند « كجاست ، كه ما نمي بينيم ؟! » و زن ها زير چشمي عزيز را نگاه مي كنند . مي گويد « همه ي كوچه باغ را گشته اند ، ميان درخت ها را ، حتما خواب زده شده اي » گلْ باغ مي گويد « شايد به خاطر كتابهايي است كه مي خواند … » مي گويي « آنجاست ، همانجا ميان درخت ها ! » عزيز مي گويد « هيس ! چيزي نيست ، بخواب ! » سرت را توي دامنش مي گيرد و زير لب زمزمه مي كند . « رد ماشينها چي ؟ ها ! ؟ » رد ماشينها همانجا خشك شد ، ميان گِل ها و ديگر كسي جرئت نكرد از كوچه باغ عبور كند . جنازه آنقدر آنجا ماند كه باد استخوانهاش را با خود مي رقصانْد . ذبيح خواب نديده ي دختران محله شد ه بود ، اما تو فرق داشتي . ذبيح را همانجا خاك مي كني ، ميان درخت هاي خشكيده ي بادام و صداي كلاغ ها . تا برف جاي شكوفه بر شاخه ها سپيدي كند هر شب مي روي و روي سنگ قبرش دراز مي كشي .
برف روي آسفالت خيابان سپيدي مي كند . كسي توي خيابانها نيست . فقط گاهي ماشيني كنار پاهات ترمز مي گيرد اما با ديدن شكم ورم كرده ات دوباره راه مي افتد و خنده ي چند جوان توي برف پخش مي شود . صداي اذان از ميان گلدسته هاي فيروزه اي مسجد خودش را به خيابان مي كشاند . دلت مي ريزد . به طرف صدا كشيده مي شوي . گامهايت را تند تر بر مي داري . به مسجد مي رسي . آبي و روشن توي برف ها سرك مي كشد . خوني گرم توي رگ هات راه مي گيرد . توي سياهي چادرت جمع مي شوي و شكم ورم كرده ات را پنهان مي كني . عزيز ميان گل هاي چادرش نشسته است و ريز گريه مي كند ، ديگر باور كرده است انگار . كم كم خودت هم دارد باورت مي شود . وقتي سنگ قبر آنهمه گرمت مي كند لابد مي تواند … گلْ باغ مي گويد « همه نشاني هاش درسته ، اما خودم دست زدم به خدا ، باكره بود … » زن ها ريز مي خندند و عزيز پشت سياهي چادرش پنهان مي شود . مدت هاست زخمت را عوض نمي كند ، تنها گريه مي كند وقتي اينهمه از درد به خودت مي پيچي . يك گوشه مي نشيند و رو به آسمان سينه هاش را چنگ مي اندازد . كم كم سياهي مي نشيند روي سينه هات و ورم سينه هات را هم مي گيرد . گلْ باغ دست روي سينه هات مي گذارد و فشار مي دهد ، مي گويد « هر چي باشه ديگر وقتشه ، سينه هاش سفت شده … » عزيز چادر گلدارش را سر مي كند و راه مي افتد . هميشه وقتي چادر گلدارش را مي پوشد ، به مسجد مي رود . نذر مي كند و گريه . بلند مي شوي . گل باغ نمي گذارد . مي گويد « زن پا به ماه خوبيت نداره به مسجد بره … هر لحظه ممكنه كه … » . مي نشيني پشت پنجره . برف مي آيد و روي سنگفرش حياط مي نشيند . پنجره ها يكي يكي خاموش مي شوند .مي ماند پنجره ي گلْ باغ كه او هم با عزيز رفته است . توي حياط هم كسي نيست . ديگر نمي تواني توي خانه بماني . بايد بروي . اينطور براي عزيز هم بهتر است . گفته بودي « برويم عزيز !! » عزيز ناليده بود « برويم ؟ كجا برويم ؟ كجا را داريم كه برويم ؟ جهنم را ؟ » - «جهنم همينجاست عزيز! وقتي داري زير نگاه زن ها ذره ذره پير مي شوي … مي خواهي تو بمان ! اما من … » نمي گذارد حرف تمام بشود « اين جهنمي است كه تو براي من ساخته اي ! » - « … من مي روم عزيز ! راهِ رفتني را بايد رفت ، حتي اگر به جهنم برسي ، اصلا ، جهنم چيز خوبي است ، اگر خودت آنرا انتخاب كني » بلند مي شوي . چادرت را سر مي كني و راه مي افتي .
نور از لاي دانه هاي برف روي صورتت پخش شده است . زانو مي زني و گوشه ي لباسش را مي گيري « پدر همين امشبه را ، فقط همين … » نمي گذارد حرفت را ادامه بدهي . دستي روي سرت مي كشد ، مي گويد « نمي توانم ، نمي شود ، آن هم با اين وضعيتي كه تو داري … » دوباره نگاهش روي ورم شكمت ثابت مي ماند « … ببين دخترم ! اينجا يك كليساي آبرومنده ، اگر بفهمند براي من خيلي بد مي شه ، براي خودت هم اصلا خوب نيست … ببينم اصلا چرا نمي روي مسجد … » به خيابان اشاره مي كند . به راهي كه آمده اي . لباسش را از ميان دستت بيرون مي آورد ، اشك ته چشمهاش برق مي زند اما توي قاب فلزي در فرو مي رود ودر را با صداي خفه اي مي بندد .
نشسته اي پاي ستون سنگي و سياه كليسا و خودت را به ستون چسبانده اي ، طوري كه انگار با ستون يكي شده ايد زير برفي كه سنگين بر سرتان مي بارد . پاهات درد نمي كنند ديگر . گرم شده اي . چشم هات را روي هم گذاشته اي و دستهات را روي ورم شكمت چفت كرده اي ، توي سياهي چادرت جمع شده اي . برف آرام و سر به زير روي ستون سنگي و سياه كليسا مي نشيند . كليسا توي تاريكي فرو رفته است .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32319< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي