|
جهنم جاي بهتري است … برف همچنان مي بارد . نئونهاي زرد از زير دانه هاي درشت برف ، محو و كدر نزديك مي آيند و توي چشم هاي اشك كرده ات مي سرند تا به جايي در ذهنت ، آنجايي كه مربوط به خاطراتي است كه از آنها فرار كرده اي ، فرورفته و خاطرات نيمه جان و گنگت را از ميان كتابهات و كاغذهاي سوخته در باد ، درد و رنج ، چرك و خون و بوي آرد ، توي روغن سوخته و صداي اذان وقتي خودش را به ميان كوچه هاي يخ زده مي كشانْد و دلت را مي ريخت ، جلوي چشمهات بتاباند . نور همراه با گرماي ملايمي از درز در بزرگ و چوبي ساختمان سنگي و سياه كليساي قديمي به خيابان مي دود و نگاه مردي فرورفته در جامه اي بلند و سياه از ميان قاب فلزي توي چشمهات مي نشيند وً تا نگاهش روي شكم ورم كرده ات بايستد ، چشمهاش بر اندام خسته ات راه مي گيرد و تنت را مي لرزاند . سرد است و سرما تا مغز استخوانهات مي دود و درست روي زخم چرك كرده ي زانواهات جمع مي شود و تير مي كشد . هنوز از زخم كهنه و بو افتاده ي زانوانت چرك بيرون مي زند . گاهي خشك مي شود و سياهي زانوها از كناره ها به حالتي دوراني شروع مي كند به جمع شدن اما باز از نقطه مركزي زخم ، سر باز مي كند و چرك و خون همراه با بوي بدي كه مدت هاست توي سرت چرخ مي زند ، بيرون مي آيد و سياهي هر باربزرگتر و پر رنگ تر مي شود . پاهات درد مي كند و اين درد كهنه هنوز برايت عادي نشده است ، اما تا گرم بشوي قدم هايت را بلند تر بر مي داري . كليسا در انتهاي همين خيابان خواهد بود . سرد و سنگي و فرو رفته در سياهي عميقي كه با پنجره هاي بلند و روشنش تنت را خواهد لرزاند. جسد بي جان و تكيده ي ذبيح جلوي چشم هات توي باد تكان مي خورد . دست دراز مي كني و تن سردش را در آغوش مي گيري وُ تا گرم بشويد مي فشاري . اما ذبيح سرد است . چشمانش را به تو دوخته و برق عجيبي ته چشمهاش نشسته است . خودت را توي سياهي چشمانش مي بيني و از ديدن انعكاس اندام برهنه ات در چشمهاش تنت مي لرزد ، حسي گرم زير پوستت مي دود و توي خونت راه مي افتد . حسي كه براي هميشه همراهت خواهد ماند و ديگر هيچ وقت تكرار نخواهد شد ، حتي در همآغوشي هاي بعدي ات با سنگ قبر ذبيح . روي سنگ دراز مي كشي و درهم فرو مي رويد . در با صداي خفه اي بسته مي شود « پدر !خواهش مي كنم … پدر ! » اما او رفته است . كليسا توي تاريكي فرو مي رود و اشك روي صورت يخ كرده ات راه مي گيرد . برف روي چادرت سنگيني مي كند و درد توي زانوهات جمع مي شود . سست مي شوي . آرام روي زمين مي نشيني و تكيه ات را به ستون سنگي كليسا مي دهي . سرما مي خزد زير لباسهات . توي سياهي چادرت فرو مي روي و خودت را بيشتر به ستون سنگي مي چسباني . دستهات را روي ورم شكمت مي گذاري و چشم هات را مي بندي . گرم خواهي شد . گرم مي شويد . درد زانوانت از همين جا شروع مي شود ، وقتي روي سنگ دراز مي كشي و محكم در آغوش مي فشاري اش . خون زير پوست زانوهات مي ميرد و سياه مي شود . درد جمع مي شود توي پاهات و مي پيچد و مي پيچي به خودت. درد را بارها خوانده اي ميان كتابهايي كه در تو حل شده اند . اما اين درد لعنتي تنها وقتي روي سنگ قبر ذبيح دراز كشيده اي و خودت را به ذبيح مي چسباني از يادت مي رود و كرخت مي شوي ، اما بعد سياهي بيشتر مي شود و درد توي استخوانهات تير مي كشد .« كثافت رفته به جانت ، نشسته تو خونت ، تا چرك نزده به استخوانها بايد يك طوري كشاندش بيرون » عزيز گفته بود وُ بلند صدا زده بود « گلْ باغ ! » . و گلْ باغ پير و تنها آمده بود ميان قاب پنجره ي اتاقش . مي گويد « گلْ باغ دستش شفاست ، زهر هرجاي بدنت كه باشه جمعش مي كنه يك جا مي كشاندش بيرون ». گلْ باغ مي گويد « بي دليل كه نمي شود لابد يك طوري شده پات به جايي ، چيزي گير نكرده بيافتي … ؟ » توي خودت جمع مي شوي و سكوت مي كني . هر گز نخواهي گفت حتي وقتي عزيز رو به ماه مي نشيند و سينه هاش را مي كند . گلْ باغ اسفند دود مي كند و توي اتاق فوت مي كند، مي گويد « هوا را پاك مي كنه » بوي الكل همراه بوي اسفند و چرك مي پيچد توي اتاق . تيغ را از توي شيشه ي الكل بر ميدارد و روي زانوانهات مي كشد . چرك و خون از شيار دنبال تيغ بيرون مي ريزد و راه مي گيرد توي لگني كه عزيزگرفته زير پاهات . عزيز سر پايين گرفته و زير شانه هاي لرزانش تكان مي خورد . مي گويد :« هول نكن عزيزكم ، خودم برشتوك مي كنم مي ذارم روي زخمت ، حالا مي بيني به هفته نكشيده زخم خودش رو مي گيره » بوي آرد توي روغن سوخته توي اتاق مي پيچد . دلت به هم مي خورد . مي خواهي بالا بياوري . نمي تواني غذا بخوري . بوي غذا كه مي پيچد توي سرت ، زير دلت مي زند و انگار بخواهي بالا بياوري ، معده ات واكنش نشان مي دهد و بر مي گردد توي دهنت . اما شكمت ورم مي آورد و اين ورم لعنتي هر روز بيشتر مي شود . حالا ديگر سياهي به رانهايت رسيده و هلال نازك كبودي نشسته زير شكمت و ورمش بيشتر توي چشم مي نشيند . عزيز مي گويد « دستم به دامنت گلْ باغ ، بهتر كه نشده هيچ ، رسيده زير شكمش ورم آورده … » مي گويد « مثل زن حامله انگار ويار كرده … » ادامه حرفش را خشك قورت مي دهد و زير چشمي نگاهت مي كند ، انگار بخواهد از چيزي مطمئن بشود ، « … بوي غذا دلش رو به هم مي زنه » گلْ باغ اشاره مي كند دراز بكشي . دراز مي كشي، چشمهات را مي بندي و پلك هات را محكم روي هم فشار مي دهي اما دست هاي سرد گلْ باغ روي پاهات ، دلت را مي ريزد . مي ترسي ، مو روي تنت راست مي شود ، عزيز مي گويد : « نترس عزيزكم ، داره زخمت را مي بينه » اما حركت لزج انگشتان گلْ باغ را توي … همسايه ها پشت در نشسته اند . گلْ باغ دستي بر پيشاني اش مي گذارد و دستي بر كمرش . نفس بلندي مي كشد . مي گويد « باكره است … » عزيز آرام لبهاش را روي پيشاني ت مي گذارد و مي بوسد . زن ها صلوات مي فرستند . نشسته اند كنار پاشويه ي حوض و تا گل باغ دستهاش را بشويد دورش حلقه مي بندند . عزيز قرآن را از لابه لاي كتابهات بر مي دارد مي بوسد ، روي تاقچه مي گذارد و رويش را پارچه مي اندازد . بقيه ي كتابها را توي حياط پرت مي كند . دود توي حياط مي پيچد و همراه صداي گلْ باغ وقتي سعي مي كند زن ها را مطمئن كند از درز در مي ريزد توي اتاق ، اما حركت انگشتانش هنوز توي سرت تكان مي خورد و انگار چسبيده به تنت ، آب دهنت را خشك مي كند و داغ مي شوي . به حياط مي دوي روي كتابها آب مي ريزي و آتش مي نشيند .كتاب ها نيم سوخته توي باد پخش مي شوند . جمعشان مي كني و به اتاق مي بري . زن ها دارند نگاهت مي كنند . كتابها را روي تاقچه مي چيني و قرآن را روي همه ي آنها مي گذاري . عزيز به اتاق مي دود . دست روي قرآن مي گذاري و مي گويي « نمي گذرام عزيز ! » اشك توي چشمهاش مي نشيند . ورم هر روز بيشتر مي شود . زخم چركآبه و خون پس مي دهد و درد ، درد بيشتر مي شود . تا درد آرام بگيرد هر شب به تاريكي مي زني و طوري كه عزيز بيدار نشود مي روي كنار سنگ قبر ذبيح . كنار سنگ ، درست موازي با اندامت وقتي روي سنگ دراز كشيده اي ، چاله اي درست مي كني تا باران كه مي گيرد و آب توي آن جمع مي شود ، انعكاس اندامت توي آب بيافتد و كرخت بشوي . مي گويي « اگر رفتم و پيدام نشد ، آنجا برايم گوري بكن عزيز !» دست دراز مي كني و به كوچه باغ اشاره مي كني . به آنجايي كه خورشيد از ميان شاخه هاي خشكيده ي درختها ستيغ مي كشد و طلوع مي كند . « كنار سنگ قبر ذبيح و ميان صداي كلاغ ها، » توي درد بلند مي شوي، كنار تاقچه مي روي ، دست روي كتاب ها مي گذاري ، مي گويي « كتابهام را بريز توي گورم » . عزيز آرام كنارتان مي نشيند و روي سنگ قبرهاتان آب مي ريزد . دست مي كشد روي سنگ ها و آب راه مي گيرد توي چاله ي وسط دو تا سنگ و جمع مي شود ، تصوير عزيز ميان آب مي لرزد وقتي كنارتان نشسته است و بي صدا گريه مي كند . دست روي چشمهاي ذبيح مي كشي و آنها را مي بندي . انگار بترسي كه نگاه از تو بگيرد و بدوزد به كوچه باغ ، به كوره راهي كه لابد از آن آورده بودنش . آنجايي كه رد ماشين ها توي گِلها جا مانده بود ، ميان شكوفه هاي بادام و بوي تند بهاره گردو . ذبيح بوي شكوفه بادام مي داد و سياهي ميان چشمهاش آتش انداخته بود به تنت . مي گويي: « يك طوري نگاه مي كرد كه دلم رفت . اسمش را گذاشته ام ذبيح ! » عزيز پشت دستش را توي دندان مي گيرد و مي نشيند رو به ماه يقه اش را چنگ مي زند و سينه هاش را خنج مي اندازد . خون از زير ناخنهاش راه مي گيرد توي چاك پيراهنش ، خدا خدا مي كند . سرت را بالا مي گيري و به ماه نگاه مي كني . آب مي نشيند ميان قاب چشم هات و اشك كه راه مي گيرد روي صورتت ، عزيز ذبيح را مي بيند كه ميان سياهي چشم هات از درخت آويزان است و توي باد تكان مي خورد . ذبيح را از درخت آويزان مي كنند و مي روند . اما كسي جنازه را پايين نمي آورد . مرد ها مي گويند « كجاست ، كه ما نمي بينيم ؟! » و زن ها زير چشمي عزيز را نگاه مي كنند . مي گويد « همه ي كوچه باغ را گشته اند ، ميان درخت ها را ، حتما خواب زده شده اي » گلْ باغ مي گويد « شايد به خاطر كتابهايي است كه مي خواند … » مي گويي « آنجاست ، همانجا ميان درخت ها ! » عزيز مي گويد « هيس ! چيزي نيست ، بخواب ! » سرت را توي دامنش مي گيرد و زير لب زمزمه مي كند . « رد ماشينها چي ؟ ها ! ؟ » رد ماشينها همانجا خشك شد ، ميان گِل ها و ديگر كسي جرئت نكرد از كوچه باغ عبور كند . جنازه آنقدر آنجا ماند كه باد استخوانهاش را با خود مي رقصانْد . ذبيح خواب نديده ي دختران محله شد ه بود ، اما تو فرق داشتي . ذبيح را همانجا خاك مي كني ، ميان درخت هاي خشكيده ي بادام و صداي كلاغ ها . تا برف جاي شكوفه بر شاخه ها سپيدي كند هر شب مي روي و روي سنگ قبرش دراز مي كشي . برف روي آسفالت خيابان سپيدي مي كند . كسي توي خيابانها نيست . فقط گاهي ماشيني كنار پاهات ترمز مي گيرد اما با ديدن شكم ورم كرده ات دوباره راه مي افتد و خنده ي چند جوان توي برف پخش مي شود . صداي اذان از ميان گلدسته هاي فيروزه اي مسجد خودش را به خيابان مي كشاند . دلت مي ريزد . به طرف صدا كشيده مي شوي . گامهايت را تند تر بر مي داري . به مسجد مي رسي . آبي و روشن توي برف ها سرك مي كشد . خوني گرم توي رگ هات راه مي گيرد . توي سياهي چادرت جمع مي شوي و شكم ورم كرده ات را پنهان مي كني . عزيز ميان گل هاي چادرش نشسته است و ريز گريه مي كند ، ديگر باور كرده است انگار . كم كم خودت هم دارد باورت مي شود . وقتي سنگ قبر آنهمه گرمت مي كند لابد مي تواند … گلْ باغ مي گويد « همه نشاني هاش درسته ، اما خودم دست زدم به خدا ، باكره بود … » زن ها ريز مي خندند و عزيز پشت سياهي چادرش پنهان مي شود . مدت هاست زخمت را عوض نمي كند ، تنها گريه مي كند وقتي اينهمه از درد به خودت مي پيچي . يك گوشه مي نشيند و رو به آسمان سينه هاش را چنگ مي اندازد . كم كم سياهي مي نشيند روي سينه هات و ورم سينه هات را هم مي گيرد . گلْ باغ دست روي سينه هات مي گذارد و فشار مي دهد ، مي گويد « هر چي باشه ديگر وقتشه ، سينه هاش سفت شده … » عزيز چادر گلدارش را سر مي كند و راه مي افتد . هميشه وقتي چادر گلدارش را مي پوشد ، به مسجد مي رود . نذر مي كند و گريه . بلند مي شوي . گل باغ نمي گذارد . مي گويد « زن پا به ماه خوبيت نداره به مسجد بره … هر لحظه ممكنه كه … » . مي نشيني پشت پنجره . برف مي آيد و روي سنگفرش حياط مي نشيند . پنجره ها يكي يكي خاموش مي شوند .مي ماند پنجره ي گلْ باغ كه او هم با عزيز رفته است . توي حياط هم كسي نيست . ديگر نمي تواني توي خانه بماني . بايد بروي . اينطور براي عزيز هم بهتر است . گفته بودي « برويم عزيز !! » عزيز ناليده بود « برويم ؟ كجا برويم ؟ كجا را داريم كه برويم ؟ جهنم را ؟ » - «جهنم همينجاست عزيز! وقتي داري زير نگاه زن ها ذره ذره پير مي شوي … مي خواهي تو بمان ! اما من … » نمي گذارد حرف تمام بشود « اين جهنمي است كه تو براي من ساخته اي ! » - « … من مي روم عزيز ! راهِ رفتني را بايد رفت ، حتي اگر به جهنم برسي ، اصلا ، جهنم چيز خوبي است ، اگر خودت آنرا انتخاب كني » بلند مي شوي . چادرت را سر مي كني و راه مي افتي . نور از لاي دانه هاي برف روي صورتت پخش شده است . زانو مي زني و گوشه ي لباسش را مي گيري « پدر همين امشبه را ، فقط همين … » نمي گذارد حرفت را ادامه بدهي . دستي روي سرت مي كشد ، مي گويد « نمي توانم ، نمي شود ، آن هم با اين وضعيتي كه تو داري … » دوباره نگاهش روي ورم شكمت ثابت مي ماند « … ببين دخترم ! اينجا يك كليساي آبرومنده ، اگر بفهمند براي من خيلي بد مي شه ، براي خودت هم اصلا خوب نيست … ببينم اصلا چرا نمي روي مسجد … » به خيابان اشاره مي كند . به راهي كه آمده اي . لباسش را از ميان دستت بيرون مي آورد ، اشك ته چشمهاش برق مي زند اما توي قاب فلزي در فرو مي رود ودر را با صداي خفه اي مي بندد . نشسته اي پاي ستون سنگي و سياه كليسا و خودت را به ستون چسبانده اي ، طوري كه انگار با ستون يكي شده ايد زير برفي كه سنگين بر سرتان مي بارد . پاهات درد نمي كنند ديگر . گرم شده اي . چشم هات را روي هم گذاشته اي و دستهات را روي ورم شكمت چفت كرده اي ، توي سياهي چادرت جمع شده اي . برف آرام و سر به زير روي ستون سنگي و سياه كليسا مي نشيند . كليسا توي تاريكي فرو رفته است . |
|